اسفندماه 1389 ماه هفتم بارداری
من عاشق این ماه به بعدم.مخصوصا از بیستم ماه به اونور!چون بوی تازگی و طراوت و شکفتن میده.
همه در تکاپوی
آغاز سال جدیدند.
همه چیز نو و تازه میشه!
ششم اسفند شما نازگل من تازه رفتی تو28هفته!
چقدر خوشحالم که این روزها که نزدیک بهاره و
روزها کوتاهه زود
میگذره و مامان به لحظه وصال نزدیک میشه!
دلم میخواد زودتراون روی ماه و ظریف دخترونتو ببینم.
فکر کنم خوب
ظریف مریف باشی پرنسس مامان!!!!!!!!!
هشتم اسفند ماه توی یه روز برفی و نسبتا سرد اواخر زمستون یه اتفاق تازه دیگه هم افتاد.
جاری خاله فاطمه زایمان کرد.
خیلی غیر منتظره.
واسه زایمانش مصیبت کشید.از طرفی عدم آگاهی خودش از مراحل زایمان و از طرف دیگه عدم
آگاهی بیمارستان و به نوعی خرابکاری و پشت گوش انداختن بعضی کارها توسط ماماهای
بیمارستان!
وبه این ترتیب یکی از مامانای باردار از لیست ما حذف شد.
فاطمه مامان اسفندی بود.
اکرم داییی رضا مامان اردیبهشتی و من مامان خردادی و مریم عمو هم مثل من با تفاوت یه هفته
دیرتر از من!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
میبینی مامان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟همه یهو دست به کار شدیم.
دقیقا همون روز زایمان این بنده خدا صبح من وقت دکتر داشتم که واسه15اسفند واسم وقت سونو داد
واسه تعیین جنسیتت گوگولوی من!
از مطب دکتر که اومدم بیرون برف شدید و درشتی تازه شروع به
باریدن کرده بود.خیلی غافلگیر شدم.آخه من عاشق برف و بارونم
ولی من که ته دلم بود که شما دخملی هستی مخصوصا از سونوی سیزده هفتگیم.
همه جا مطهره صدات میزدم.
خلاصه اونروز با کلی تاخیر بابایی البته طبق روال همیشه،به زحمت زیاد و باسرعت فشنگ و ترافیک
سنگین کوهسنگی و همراه نبودن پول بابابایی و دنبال عابربانک گشتن و سرگرم کردن سرمبارک
منشی دکتر و 5دقیقه به پایان وقت مطب خانوم آزیتاآذریان
و...........................................................................................سونو گرافی انجام شد و از جنسیتت سوال
کردم که خاطرمو جمع کرد و دخملی بودن صددرصدیتو اعلام کرد.اگه بدونی مسیر مطب تا
ماشینو که به خاطر ترافیک طفلی بابایی سر چهارراه گذاشته بود و بدو اومده بود روآسمونها راه
میرفتم.
آخه همیشه ته دلم دوست داشتم تجربه اولین بچه رو با دخمل بودن و ظرافت و لطیفی و قشنگیش
بچشم که خداوند مهربون صدامو از اعماق قلبم شنید و منو به آرزوم رسوند......
تو ماشین اول به مامانی زنگ زدم و گفتم نوشون دخملیه،
بعد به زندایی زهره که چندبار قبلش زنگ زده و منتظر خبرم بود و بعد به خاله فاطمه!!!!!!!هردوشون
کلی ذوق کردند و تبریک گفتن!!!!!!!
بابایی گیر داده بود بریم آب اناربخوریم که منم باتوجه به فصل و اینکه الان آب انار طبیعی نباید باشه و
همش شکر و رنگ های مصنوعیه بالاخره حرفمو به کرسی نشوندم و بابایی رو با خوردن بستنی قانع
کردم.
خلاصه اونشب اینکه بستنی خوردن بابایی همانا و گلو درد و سرماخوردگی واسه همون دویدن تا
مطب همانا!
الهی بمیرم چنان سرمایی خورد که تا حدود یه هفته ادامه داشت!
تازه دوتا آمپول هم دکتر واسش
نوشت که یکیشو زد.
نازی نازی بابایی!
بعد سونو رفتیم خونه بالا که دایی و زن دایی بابایی هم اتفاقا اونجابودن و عمه هم بود که همه
مخصوصا مامان بزرگ کلی تبریک گفتن و خوشحال شدند.
خلاصه پانزدهم اسفند1389بهترین روز زندگی من شد و جنسیت گل من به طورقطع مشخص و
سرنوشت واسش اینگونه رقم خورد!!!!!!!!!!!!!!!
جالبه که اونروز به قول ناهید خاله از همه جا روز درختکاری وهفته منابع طبیعی من رفتم سونو!
مگه بده؟؟میوه نهال زندگی و باغ آرزوهای من هم اونروز شکوفه زد.
توی همین ماه هم جوجوی مامی عمو رضا که الان دوران مجردی و از هفت دولت آزادی رو طی می
کنه سعادتی نصیبش شد که به مکه و خانه خدابره!
خوش بحالش!لیاقتشو داشته!
توی اون دو هفته مامان جون اینا خونه تکانی اساسی انجام دادن .
همگی فعال شده بودن.
از زن عمو گرفته تا عمووعمه و حتی شوهر عمه و بابایی.حتی من هم با اون شکم گنده کمی شامپو
فرش به پشتی های مادرجون زدم.
خلاصه تا عمو رضا اومد خونه به کلی تغییر کرده بود که حسابی بنده خداجا خورده بود.
آخه وسایل جدیدی هم اضافه شده بود به دکوراسیون خونه!
راستی توی ماه های اولم حدود سه ماهگی آقاجون هم قسمتشون شد تحت عنوان روحانی کاروان
رفتن کربلا و سوریه و ترکیه!
یادش بخیر!!!!
ریحانه موچولو بهش میگفتی آقاجون کجارفته با همون زبون بچه گانش میگه کبلا سوییه تکیه!
راستی عمو رضات یه پاپوش کوچولو و خیلی ناز جورابی موشی هم واسه دخملم سوغاتی آورد.
میبینی مامانی!هنوز نیومدی همه عاشقتن!
وای به حال اینکه قدم تو این دنیابذاری!
همجمعه 20اسفند ماه شما از کموچولی در اومدی و وارد 30هفته شدی!!!
حالا واسه خودت خانومی شدی.تکون هاتو که نگو.
حدود کمتر از دو هفته بعد از تعیین جنسیت خرید سیسمونی رو آغاز کردیم.
باورت نمیشه چقدر خوش میگذره وقتی با خونوادت بری ریز ریز وسایل یه کوچولو پا به دنیا نذاشته رو
با تمام و دردکمر و...سرماخوردگی و...............................
انتخاب کنی و بخری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چهارشنبه 25 اسفند ماه1389 خرید سیسمونی دخمل قشنگم آغاز شد.
مطهره مامان؛وجود من، با تمام وجود عاشقتم.
واسه خرید سیسمونی از پاساژ فردوسی خسروی شروع شد تا بازار خسروی،شب بازار،کشوری و.......... .
صبح مامان و دایی و زن دایی و خاله و مهدیه جونو و دخترخاله مامان معصومه اومدن دنبالم و فشرده
رفتیم بازار.
البته جای من که راحت بود چون جلو کنار دایی نشسته بودم.
اما بقیه مخصوصا طفلی مامانو با وولایی که مهدیه می خورد نمیدونم.
خلاصه از چندجای بازار دیدن کردیم محض آشنایی و همون صبح مقداری خرید مخصوصا خریدهای
سنگین مثل کالسکه و ... رو انجام دادیم.
از خیر کریر های درپیت هم گذشتم فقط واسه اینکه همشون به سنگینی یه فیل بودن و به جاش ساک
حمل بچه گرفتم که واقعا عاشق طرح و رنگشم و به هیچ عنوان پشیمون نیستم.
خلاصه بگم خریدهارو گرفتیم و رفتیم خونه خاله فاطمه واسه نهار و عصر دوباره ادامه خرید.
طفلکی مامان و خاله فکر همه جاروکرده بودن.
نهاررو که استامبولی خوشمزه ای بود خوردیم و مختصرچرتکیو البته همه بجز من و نماز و پیش به
سوی دور دوم خریدها.
اینبار تعدادمون کم بود.خاله و مهدیه و معصومه نیومدن و فقط من و مامان و زندایی و دایی رفتیم.
به نماز مغرب خوردیم و داخل مسجد اون نزدیکی نمازو خوندیم و رفتیم داخل پاساژ!!!
کلی از اون به بعد هم خرید کردیم و خسته و هلاک رفتیم مجتمع اسباب بازی زیتون نزدیک خونه ما!
اونجا هم هرچی دلت بخواد عروسک مامان واست اسباب بازی خریدیم و اس ام زدم به
بابایی که چای بزاره ما اومدیم.
ازش توقع نداشتم اما دورش بگردم ملاحظه مارو کرد و هم چای گذاشت و هم ساندویج از بیرون گرفت
که نه من و نه مامان دغدغه شام درست کردن اون موقع شب رو نداشته باشیم.
خلاصه دست مامان جون و باباجون واسه اینهمه لطفی که کردن و همراهیشون با من درد نکنه و از
همینجا صورت مهربون جفتشونو می بوسم.
واقعا واژه پدر و مادر واسه فرزند مخصوصا دختر غیر قابل توصیفه...............!
وهمچنین به بابایی علی واسه خرید سرویس چوب و اون همه زحمتی که توی بارون بهش دادم.خدارو
شکر ایندفعه سرما نخورد!!!!!!!!!!!!!!!
روز بعدیعنی 26اسفند از بازار فردوسی واسه شماجیگر چندتا وسیله دیگه خریدیم البته ایندفعه خودم
و باباگلی بودیم.
چند دست لباس و یه دست لباس سارافون لی کلاهدا ر واسه ایشالله مراسم عروسی دایی حسین و چراغ خواب و بالش وپیشبند و لثه خوار و غیره که اگه خدا بخواد سر فرصت همه عکس های
سیسمونی رو آپلود میکنم و توی این پست می ذارم.
27 اسفند ساعت11صبح مامان و بابا تنهایی که البته قرار بود ما هم باهاشون بریم ولی من به خاطر
توی گلم صلاح ندونستم ،حرکت کردن به سمت قم و تهران و از اونجا شمال و علی آباد.خلاصه دونفری
بودند و کمکی تنها!اما در کل بهشون خوش گذشته بود.
شماجیگر مامان اونروز250روزه شدی.
وای چقدر دخمل مامان بزرگ شده مامانی خبر نداره.
ایشالله کمتر از سه ماه دیگه بغل خودمی نفسم.
تا اون لحظه روزهارو میشمارم و چشم انتظار قدم پاکت به این دنیا می مونم ماه شب من.................
ده تا بوس به نی نی دوست داشتنی من و بابایی5تاش من 5تاش بابایی