مطهره مامانمطهره مامان، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه سن داره

مطهره توت فرنگی مامانی و بابایی

خردادماه 1390ماه زایمان

1390/8/22 18:35
نویسنده : زهرا
1,005 بازدید
اشتراک گذاری

 

vgf618a06j5gnkz7q.jpg

 

 

 

 

یکم گذشت عسلم نیومدی!گریه

دوم گذشت فندقم نیومدی!ناراحت

سوم گذشت توت فرنگی من نیومدی!نگران

چهارم گذشت نفس من نیومدی!خنثی

کجایی پس مامان جان؟سوال

چشم انتظاری تابه کی؟چشم

بی قراری تا به کی؟قهر

صبوری تا به کی؟سوال

خبر داری چند نفر رو علاف خودت کردی تربچه فنقلی؟سبز

 همه گفتن دوم میاد و شب عید اما نیومدی!مشغول تلفن

همه با خاطر جمع گفتن سوم روز عید میای و فاطمه خانوم میشی نیومدی!قهر

از این به بعد که دیگه مناسبتی نیست!!!ناراحت

بی خیال مامانی این روزهای آخرهم دل مامان خوشه که فقط مال خودشی!بغل

پس هرموقع دوست داشتی بیا!چشمک

بگذریم!!!

دیروز خاله ربابه بابایی رو که دیسک کمر داره عمل کردن!انشاءالله زودتر روبراه و سرپا

بشن!فرشته

 بنده خدا خیلی سختی کشیده شاید این پلاتین اثرکنه!نگران

الان که چهارم خرداد و ساعت 3هستش،بابایی و مادرجون و عمو وعمه رفتن

ملاقاتش.لبخند

خیلی دوست داشتم منم برم اما هیچکی نذاشت!ناراحت

میگن محیط آلوده هستش و نباید وارد شی!مژه

 

 

شب عید رفتیم خونه مامان جون و بابابایی تنها بودن،آخه دایی حسین خونه مادرخانومش

دعوت داشتن!خوشمزه

فاطمه اینا هم بودن و واسه مامانی جاظرفی گرفتیم.دایی و زن دایی هم دی وی دی و رو

اپنی واسه خونه جدیدشون!تشویق

 

شب بعد هم که عید بود خونه مادرجون و آقاجون بودیم.خنثی

جالبه سه مناسبت باحال باهمه!خواب

 

 

میلاد حضرت زهرا(س)-تولد امام خمینی(ره)-وسالروز آزادسازی خرمشهرتشویق

 

 

 

واسه اونا هم همه با هم یه دونه سماور گازی نقره کوب شده خوشگل گرفتیم.مژه

که ریحانه کلی توی کارتنش بازی کرد و مارو خندوند.قهقهه

 

راستی امروز سالگرد وفات خاله معصومه ی!نثار شادی روحش صلوات

دیدی چی شد دخترک وروجک؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ضدحال زدی اساسی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

پریروز یعنی پنجشنبه صبح رفتم واسه آخرین زیارت حرم آقا امام رضا!

البته تهنایی و با تاکسی!

عجیب شلوغ بود.

زایرین رو که دیگه نگو!

کلی واسه شما نی نی گولو مامان دعا کردم و نزد خدا امام عزیز رو واسطه قرار دادم تا

شما صحیح و سالم و سلامت بیای تو بغلم.

 

بعد یه زیارت باحال و ....

یهو تصمیم گرفتم برم بیمارستان واسه چکاپ هفتگی و تاریخ دقیق زایمان!

خلاصه به هر زحمتی بود رسیدم.آخه دو روز قبل تکونهای شما خیلی کم شده بود تو شکم مامانی و منم که دنبال بهونه واسه بی قراری و نگرانی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

نیم ساعتی واسه دکتر معطلی کشیدم که سرپرستار بخش اومدو گفت خانم های باردار

بیان واسه شرکت در کلاس های شیردهی واسه مادران که پنج شنبه ها تشکیل میشه!

منم که بیکار!

از خدا خواسته رفتم.

دونفر بودیم که روز زایمانمون بود اما زهی خیال باطل!!!

 

فسقلی هامون حسابی داشتن با ما بازی سرکاری میکردن و تو دلهای کوچولوشون به

مامامان های چشم انتظار می خندیدن!

فدای اون خنده هات مامان جان!تو بخند به مامان بخند!

 

خلاصه دکتر اومد و دستگاهو گذاشت صدای قلب شما رو شنید.

اونقدر وروجک بودی که خانوم دکتر کف کرده بود.

میگفت چرا این فسقلی یه جا بند نمیشه من قلبشو پیدا کنم!

خلاصه به هر زحمتی بود قلب موچولوتو پیدا کرد و گفت همه چیز نرماله!

 

فشارم رو9بود که گفت کمه و البته بیشتر به علت کم خوردن صبحونه بود.

وزنم همون 62-63بود!

 

بعد چکاپ یه سونو nstکه همون تست نوار قلب جنینه واسم نوشت و رفتم برگه ویزیتو

گرفتم یه آب آناناس و رولت شکلات و شکلات خوردمو ساعت دوازده دوباره واسه نوار قلب

رفتم پیش اون خانوم.

سریع یه شکمم ژل زد و بازم روز از نو روزی از نو!

خانوم اینقدر وول میخوردی که مونده بود الان کجا ثابتی که دستگاه رو روی قلبت بذاره!

کلی خندیدیم میگفت بچه های این دوره زمونه اند دیگه!

 

آره خوب دخمل من به روزه!!!!!

اول سال نودیه دیگه!!!!!!!

 

خلاصه کنم که بعد اون مامان که همیشه توی هر ویزیت دکتر دوست داشت صدای قلب نی

نی گولوشو بشنوه حسابی فیض برد و حدود 5 دقیقه حالشوبرد.

یه کلید داده بود که با هر تکون شما اون دکمه رو فشار بدم تا تعداد حرکات رو ثبت کنه!بعد

از من اون خانومی که با من روزش بود اومد واسه تست!

گفتم دراز بکشو از صدای قلب نی

نیت حالشو ببر!

رفتم بیرون واسه گرفتن نتیجه تست که زد توپرمو گفت باید دو ساعت دیگه بیای و اگر

قسمت خالی برگه ضربان قلب دوباره تکرار بشه ناچارا بستریت میکنیم!

یعنی ساعت 2.30 عصر!وارفتم!گفت نگران نباشم فرض رو بر این میگیریم که نی نی خواب

بوده اما نبایدد ریسک کرد و بی اهمیتش دونست!!!

منم رفتم خونه یه دوش سرد واسه فرار از گرما گرفتم و با بابایی اومدم.

مادرجون و عمو رضا و عمه که قصد رفتن به ملاقات خاله 

رو داشتن مارو تابیمارستان رسوندن.

مادرجونم که گیر داده بود منم میخوام بیام با هزار قسم و آیه راضیش کردم که اگه

خواستم بستری بشم بیاین اگه نه الان خوبه وضعیتم و نیازی به اومدن نیست! 

آخه بنده خدا میگفت مامانت تورو به من سپرده و.............

 

ساعت دو که بابایی اومد خونه طفلی غذای حرم رو واسم اورده بود و به نیت شفا خوردمو

بابایی عجله ای کمی خوردو حرکت کردیم.

سریع رفتم بخش اورژانس زایشگاه!

آخه دکتر عصرها تعطیل بود.

تکرار ان اس تی انجام شد و بابایی مرتب بینش زنگ و اس ام اس میزد و نگران بود.

رفتم بیرونو گفتم نگران نباشه الان جواب تستو میدن.

انترنه رفت و جوابو به دکتر نشون داد و گفتن مشکلی نیست!!!!

خدایا صد هزار مرتبه شکرت!

از اون به بعد هم مراتب حرکات جنین بعد از هر وعده غذایی و .....رو آموزش داد و گفت

شنبه واسه چکاپ مججد بیا!

 

امروز شنبست و من بیخیال دکتر!

 

آخه حرکات نی نی ماشاءالله عالیه و انگار یکی بهش یه دونه توپ فوتبال داده و اونم یه

زمین بازی ایده آل پیدا کرده!هه هه هه

 

 

هنوز هیچ نشانه ای جز پایین امدن خانوم خانوما و فشار بربنده و اردکی راه رفتنم وجود

نداره که نداره!!!

راستی پنج شنبه خاله لیلای بابایی واسه دیدن خاله اومدن و شب همگی به اتفاق رفتیم

کوهسنگی واسه شام و حالشو بردیم.

جات خیلی خالی بود مامانم.

کمرم درد گرفته و باید از نهار هم سربزنم.

 

دوست دارم دختر گلم.مواظب خودت باش نازنینم !

دوشنبه 9خردادماه صبح زودکارهای روزمره رو انجام دادم  باتاکسی بانوان رفتم خونه مامان!همگی به هوای نهایتا  دهم خرداد بودیم و زایمانم!

دوشنبه دردهام خیلی کم بود.یه هفته ای می شد که انقباض داشتم خصوصا سوم خرداد!

اما می اومدن و میرفتن و همچنان بی اثر!

هرروز بابایی می اومد و شب پیشم می موند.صدای همه دراومده بود که پس چی شد زایمانت!چرا خبری نیست؟؟؟!!!

دوشنبه شد سه شنبه!سه شنبه شد  چهارشنبه و ازشبش دردام کمی متفاوت شده بود.صبحونه که میخوردم انقباض های 20 دقیقه ای می اومدن و می رفتن!تقریبا من و مامان جون و بابایی مطمئن شده بودیم که امروز وقتشه!مامان خیلی اصرار داشتن پیش دکترم برم اما نمیدونم چرا بی فایده می دونستم!

این مدت خیلیا به دیدنم اومدن،با مامان اینا بازار رفتیم و...!!!

خلاصه چهارشنبه هم گذشت و خبری نشد که نشد و پنج شنبه اومد!

این مدت اس ام اس های جالبی واسم می اومد.از همه جالبتر پیامک جاری و زن عمو جون نی نی  بود که می گفت:

 ماه ها می گذرد،روزها می آیند،انتظار فرج از نیمه خرداد کشم! و خط بعدی نوشته بود قابل توجه جاری جان!

بابایی رو که دیگه نگو!مرتب اس ام اس میزد که نیومد؟خبری نشد؟ دردت نگرفت؟ بابا نشدم؟مامان نشدی و................................................................................................!

 

پنج شنبه صبح که مصادف با 12 خرداد بود، مامان جون دیگه طاقت نیاورد و گفت الا و بلا باید بریم بیمارستان چراکه ممکنه از وقتش بگذره!

ماهم برنامه ریزی کردیم و با علی و مامان رفتیم بیمارستان!

اول ازهمه رفتیم واسه سونو و قبض گرفتیم که گفتن اگه درد داری برو قسمت اورژانس زایشگاه و اتاق مامایی!

منم که نیمچه دردی داشتم رفتم با مامان!

اونجا هم برگه های سونو روچک کردن و گفتن باید دوباره بری سونو. و چون صبح زود و ساعت 7 صبح بود فرستادنمون به سونوگرافی خصوصی دور میدون بیمارستان امام رضا!

چند ساعتی هم اونجا علافی و آقای دکتر سونو گرفت و گفت همه چیز طبیعیه و وقتشه!

سرقضیه ویزیت و مبلغش هم اتفاق خیلی جالبی افتاد که بنابر اشتباه منشی مبلغ ویزیت از 20 تومان به 8 هزار تومان رسید!

برگشتیم بیمارستان و سونو رو نشونشون دادیم گفتن باید تست قلب نی نی رو ازت بگیریم.دوباره سونو ان اس تی منتها ایندفعه توی خود اورژانس انجام شد.بار اول طبق معمول دستگاه خراب بود و بار دوم کار نکرد.بار سوم هم خداعالمه!خلاصه از دکتر خبر رسید که باید بستری بشی و بلافاصله حسین و زهره جون اومدن و وسایل نی نی رو هم به علی گفتم از خونه بیاره که وقتی سونو بودم رفت خونه و آورد!

کل مدارک رو دادیم.علی رفت مدارکم رو داد جهت بستری و کیف بیمارستان رو خرید و یه پتو نوزادی هم واسه نی نی!

وقتی عجله ای کیف اومد بلافاصله مامایی طلاهامو در آورد و گان رو تنم کرد و لباسها و وسایلم رو تحویل مامان داد.

با چشمهای خیس از همسرم  خداحافظی کرده و به همراه یک خانوم کورتاژی که با ویلچر بود و ماما با آسانسور راهی اتاق زایشگاه شدم.انتظار داشت به سر میرسید و من باور نداشتم که دخترکم امروز میخواد پای کوچولوشو به این دنیا بگذاره!

طبقه بالا هیچ کس نبود.محیط واسم تازگی داشت.دو تا انترن که دانشجو بودن اونجا بودن.تا منو دیدن سریع وسایلمو گرفتن و داخل اتاق زایمان ایمن که 6تا تخت داشت راهنماییم کردن.روی تختی بین دو تخت دیگه خوابوندنم و گفتن اگه دوست داری برو دوش بگیر.دوش مختصری گرفتم و البته بدون شستن سر که قدغن بود!

بعد هم یکی از خانومها که 25 بیشتر نداشت گفت می خوام واست ماساژدرمانی کنم و میگفت به جای آمپول فشاره!

واین بود که قسمتی از دست مابین انگشت شصت و اشاره با خودکار ضربدری می کشیدن و چند ماساژ با نگشتش و یک دقیقه استراحت و دوباره!

روی پا هم همین کار رو کرد و البته چند نقطه مختلف!

خلاصه خبری نبود!

منم خوشحال که آی چه خبره!

خلاصه گفتن راه برو توی اتاق.من هم تنها بیمارایمنشون بودم و به شوخی می گفتن تو تنها بیمار ما و مریض اختصاصی هستی و...!خیلی راه رفتم.از دو عصر که بستری شده بودم زمان به کندی در حال گذر بود و با من سرلج داشت.

2 شد3، سه شد چهار!همینطور گذشت تا صدای اذان مغرب اومد!اما هنوز هیچ خبری از درد نبود.

خیلی کلافه شده بودم.معاینه هم پشت معاینه و دانشجویان تازه به دوران رسیده و دردهای وحشتناک تا اون  لحظه نصیبم شده بود!

کم کم مریض دیگه ای هم پیداش شد که از صبح درد داشت و تازه اومده بود!

فقط اجازه داشتم مایعات و کیک بخورم.توی ساکم چندتا رانی و کیک بود که فقط دلم به رانی می کشید! معدم خالی بود.نه نهاری نه شامی!حسابی ضعف کرده بودم.

شیفت پرستارها هم تموم شده بود و باید واسه شام می رفتن!هرکدوم یه معاینه کردن و جاشونو باهم عوض کردن!

وحشتناک بود.خسته شده بودم.قرار بود شب زایمان کنم اما حتی دردهام دردی نبود.

ساعت 10کیسه آبو پاره کردن و همون حدود سرم فشار زدن و دردهام کم کم زیاد شد.اما دردی طاقت فرسا نبود.

انقباض هام 5 دقیقه 5دقیقه شده بود.اما انگار نه انگار.فقط3سانت بودم.

اون خانومی که اومده بود درداش شدید شده بود و تقریبا داد میزد.زن دیگه ای آوردن که فقط داد میزد و وقت زایمانش بود.همونجا کیسه آبشو وحشتناک پاره کردن و وقت زایمانش فرارسیده بود.بردنش اتاق زایمان و بعد از حدود یک ساعت که در رو به روی ما بستن و اجازه ندادن بیرون بیایم و فقط جفتمون باید راه میرفتیم آوردنش.یکهو همه جیغ و فریادهاش تموم شد در باز شد و دراز کشیده روی تخت آوردنش داخل.جون نداشت حرف بزنه.بعد هم مامایی اومد و گفت دخترتو میخوام بیارم شیرش بدی.یهو یه تخت چرخ دار کوچولو با یه نی نی ناز پیچیده دور پتو رو آوردن و گذاشتن کنارش و شیرش داد.دلم داشت می ترکید.من اولین بیمار بودم.پس تا کی می خواست ادامه پیداکنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

خلاصه که بنده مردم و زنده شدم،دلم ترکید و دق مرگ شدم اما هیچ خبری نشد!

آخرشب هم نفربعدی!نزدیکای شب هم نفر بعدی و......اما هنوز هم من فقط تماشاگر بودم.

خانوم آخری هم با سختی فراوان کوچولوشو به دنیا آورد و من دیگه طاقتم تموم شد.با وجود سرم فشار و آمپول درد باز هم تحمل کردم.تاصبح چند بار خوابیدم و بیدار شدم اما خبری نشد.صبح حدود ساعت ٦و نیم خواهری اومد و شد فرشته نجاتم!!!

قایمکی با آسانسور اومد بالا و به مادرشوهرم و همسری و حسین اینا چیزی نگفته بود.مامان که طاقت نداشته بود و به زور برده بودنش خونه!بعدها میگفت با هر لقمه غذایی که به زور می خوردم اشکم سرازیر می شده!!!

از راه که اومد جفتمون زدیم زیر گریه!

خلاصه که فاطمه اومد و با هر درد و انقباضی که داشتم کمکم میکرد و طبق گفته ماماها واسه کاهش دردم کمرو دلمو همزمان با هر انقباض فشار میداد.

بعد چند ساعت که دیدیم دیگه فایده ای نداره به فاطمه فقط التماس می کردم که سزارین شم.

خودشم همین نظر رو داشت!

اما ماماها و دکتر مخالف بودن.نظرشون این بود که حیفه که  تا الان صبر کردی همه ی تلاش و زحمتت رو به باد بدی!

 

 دیگه بریده بودم.دلم میخواست همه چیز تموم میشد.درست مثل روزهای بارداریم.کلافه بودم.خسته و عصبی بودم.از همه چیز و همه کس بخصوص ماماها ودکتر متنفر بودم.اون لحظه حتی از نی نی و باباش هم بدم میومد.

به هر زحمتی بود دکتر رو با التماس های من صدا زدن و حتی قول صد در صد ندادن که عملم کنن! کمی امیدوار شده بودم.دکتر اومد و معاینه و گفت حیفه سزارین یکم دیگه صبر کن گفتم دیگه طاقت ندارم تورو خدا!!!یکمی فکر کرد و... گفت حالا ببینم چی میشه!

فاطمه بلافاصله دنبالش دوید و حتی در آسانسور رو گرفت و به التماس افتاد تا بالاخره قبول کرد و گفت نیم ساعت دیگه واسه عمل آمادش کنید.جفتمون داشتیم بال در می آورد

به قدری ذوق زده شده بودم که داشتم بال در می آوردم.انگار نه انگار که دارن می برن شکممو پاره کنن!

خلاصه نیم ساعت دیگه هم به خاطر بردن یک بیمار اورژانسی به اتاق عمل درد الکی کشیدم و با ویلچر منتقلم کردن به طبقه دیگه و تو آسانسور بایه خانومی که اونم قرار بود کورتاژ بشه برخورد کردم و خیلی دلم واسش سوخت.طفلی با وجود درد فراوان مثل ابر بهار اشک می ریخت!

همونجا خداروشکر کردم که تا الان بچم سالم مونده!!!

تا رسیدن به اتاق عمل 100 بار انقباض اومد و رفت و مردم و زنده شدم.

تاپامو گذاشتم داخل اتاق ریکاوری یه حس عجیب و یه احساس ترس زیادی بهم دست داد که قابل وصف نیست.

به شدت میلرزیدم.محیطی تاریک و تماما سبز یکدست!

وحشتناک.البته اون موقع زیاد به این کارها کار نداشتم.با این که همیشه از یه آمپول کوچولو وحشت داشتم و گریم می گرفت ولی اونجا دیگه جای این حرفها و اداها نبود.

فقط میخواستم بخوابم و وقتی بیدار شدم ببینم همه چیز تموم شده!!!

لباسامو که گان بود عوض نکردن و همون مدلی رفتم روی تخت عمل که یه تخت باریک و دراز بود.پهناش خیلی کم بود طوری که گفتم اگه برم روش که هر لحظه ممکنه پرت بشم پایین و به بچم دقیقه نودی آسیب برسه!

اما وقتی روش نشستم اینجوریام نبود.

بلافاصله بعد نشستن به تمام پاهام تا زانو و روی شکمم بتادین زدن و حسابی ضد عفونی کردند.

 

دکتر بیهوشی که آقایی بسیار بی مزه و بد عنق بود،با یه مامایی که دستیارش بود ازم خواستن نشسته کمرم روخم کنم و بی حرکت بمونم تا مایع بی حسی رو به کمرم تزریق کنن!منم که دست خودم نبود و انقباض ها هر دقیقه میگرفت و ول میکرد نمیتونستم ثبات داشته باشم و اونا هم اصلا این قضیه رو درک نمی کردن یکسره سرم داد میزدن!همش میترسیدم اگه چیزی بگم و لب باز کنم دیگه سزارینم نکنن و لام تا کام حرف نمیزدم با وجود دردی که داشتم حتی آخ هم نمی گفتم.اگر نه من آدمی نبودم که کسی بهم زور بگه چه برسه سرم داد بزنن.

باهر مصیبتی بود مایع تزریق شد و کم کم احساس بی حسی میکردم.

تامتوجه بی حسی شدن بلافاصله پرده سبز رنگی جلوی صورتم کشیدن.تا تیغ رو به شکمم زدن جیغم در اومد که وای دارم احساس میکنم بریده شدن شکمم رو.اما اوناکار خودشونو میکردن و کار به کار من نداشتن!احساس خارش،قلقلک همراه با یه درد خفیفی داشتم.

کم کم احساس خواب آلودگی زیادی بهم دست داد. فقظ احساس میکردم شکممو دارن تکون میدن.تکونای خیلی شدید.طوری که تخت کاملا تکون می خورد.

میدونستم از چیه!قبلا توی کلیپ سزارین دیده بودم که این تکونا واسه باز کردن پوست و گوشت درونیه تا به رحم برسن و زیاد تیغ کاری نکنن!!!

نفهمیدم کی خوابیدم و کی بیدار شدم.اما با صدای گریه بچه ای چشم باز کردم.هیچ بیماری داخل اتاق عمل نبود.چس این صدای کودک من بود.فرزند دلبندم.تمام زندگی من.

تکه ای از وجودم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

راحت شدم.راحت و آسوده!خاطرم جمع شده بود!!!دیگه هیچ نگرانی نداشتم.

خوابیدم.چشم باز کردم خودمو گوشه یک سالن دیدم.یه سالن تاریک و سراسر سبز.

دراز کشیده بودم.فقط و فقط با شدت فراوانی می لرزیدم.طوری که دور و برم هم متوجه شده بودن!

بلافاصله واسم دو تا پتو آوردن و روم انداختن.

بازم گرم نشده بودم و از زیر پتو لرزش دست و پاهام دیده می شد.

دوباره خوابیدم.با صدای چند نفر مرد که میگفتن یک دو سه بیدار شدم و دیدم از روی تخت اتاق عمل دارن انتقالم می دن به تخت دیگه  و داخل آسانسور شدیم.

 از آسانسور تا بخش هم تو خواب و بیداری بودم.از صداهای مبهمی چشامو باز کردمو دیدم دوباره شمارش کردن واسه گذاشتن روی تخت اتاق.متاسفانه بیمارستانش اتاق خصوصی نداشت و من از همه جا بی خبر باهمسری هماهنگ کرده بودم اتاق خصوصی بگیریم.از جهاتی بدک نبود واز تنهایی در می اومدم، اما واسه معاینه بخیه ها و تعویض چسب و شیر دادن به نی نی و ...کمی معذب بودم جلوی دیگران.جمعا داخل اتاق 4 نفر بودیم و اتاق بزرگ و 5تخته بود که شانسم یکیش خالی بود.

تو فاصله انتقالم به اتاق و تزریق مسکن و شیاف بدترین لحظه بود.چون اون موقع که هنوز مسکن نداشتم درد وحشتناکی داشتم و کاملا احساس می کردم شکمم پاره شده!!!

باصدای بلندی از اونی که همراهیم بود و اون لحظه یادم نیست کی بوده میخواستم به پرستارها بگه واسم مسکن تزریق کنه!

فکر می کنم مادر شوهرم  بود و بعد مسکن توی حالت خلسه ای رفتم و خوابیدم.خیلی کم.چون مامان میگفتن بلافاصله بعد آوردنت من و مادرشوهرت جامونوعوض کردیم و من موندم.

خلاصه تو خواب و بیداری بودم که یهو احساس کردم یه چیز کوچولو رو گذاشتن روی شکمم و سینمو گذاشتن توی دهنش.تو همون حالت دیدم بلافاصله گرفت و در حال مک زدن بود.احساس خیلی خیلی خیلی جالبی بود که الهی خدا نصیب همه زن هابخصوص همه مادرهایی که در استانه ورود نی نی به زندگیشون هستن بکنه!!!آمین!!!

نمیدونم شیری اومد یا نیومد،آغوز بود یا نه  اما نی نی خوب مک میزد.  

 تاشب چندبار توسط پزشک چک شدم .مامان بالا سرم بودن تا5عصر اما من همچنان در حالت خواب و بیداری.بعد5زهره اومد پيشم و تا ساعت12شب پیشم بود.شام واسم سوپ آوردن.تابعداز ظهر به خاطر عوارض بیهوشي چیزی نميتونستم بخورم.

سوپو که واسه شام آوردن مثل آدمهای قحطي زده خوردم. پرستارگوشزد کرده بود که سوپ باعث دلدرد میشه اماهمشو یک نفس خوردم.

بعد زهره فاطمه اومد وتاصبح پیشم موند.

بعد خوردن شام چنان دلدرد و قولنجی گرفتم که نگو!!!

مجبورشدم تا نیمه های شب چندبارسالن رو دور بزنم

تاحالا سالنی رو با این همه درد و دقت و آروم طی نکرده بودم.

خلاصه دوباره برگشتم به تختمو و تا صبح مشکل دلدرد داشتم.

شب خیلی کم خوابیدم البته درد تنها علتش نبود بلکه صدای گریه های هم اتاقی هامونم باعث بی خوابی من و فاطمه هم بود.

جالبه که ستایش و مختارنامه هم یکی بعد از دیگری از تلوزیون داخل راهرو واسه پرستارها در حال پخش بود.منم که میخواستم راه برم تا سرعت ترمیم بخیه هام بالا بره رفتم نشستم رو مبل داخل راهرو و خیلی کم از سریال رو تماشا کردم.اما خیلی زود به علت درد زیاد به تختم برگشتم.

تاخود صبح هزار تا پرستار و دکتر و ماما واسه چک من و نی نی اومدن.

صبح فاطمه جاشو به مامان داد.

صبحونه رو آوردن و گفتن سعی کنید همشو بخورید.برخلاف سوپ شب قبل.منم به توصیشون همشو که عبارت بود از نان سنگک و کره و پنیر همرو خوردم.قبلشم یه لیوان شیر آوردن.تا ساعت 11 که میخواستن مرخص کنن هم واسمون کاچی آوردن که بدک نبود و قابل تحمل بود.

بعد هم زمزمه ای بین مامانا پیچید که میخوان واسه معاینه نی نی و آمپول نی نی بیان.

اول سراغ من اومد یه دونه ماما و چسب بخیمو عوض کرد و توصیه های لازمو کرد.از جمله اینکه حتما موقع حمام چسبو خیس کنی بعد پانسمانو بکنی و بعد هر بار شستشو با سشوار کاملا محل بخیه ها رو خشک کنی و....

بعد مال بقی رو عوض کرد و رفت.بعد اومدن سراغ نی نی ها ویه آمپول که نمیدونم چی بود.

وبررسی بدنش. 

 بعدم برگه ترخیص رو امضا کرد دکتر!

کلی هممون ذوق زده شدیم واسه مرخص شدنمون. 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

بابا هومن
4 خرداد 90 19:16
ایشالا با ورود مطهره کوچولو شادی و لذت زندگیتون 1000 برابر میشه.. خوش به حال شما و بابا علی آخه این لحظه ها هیچوقت هیچوقت هیچوقت تکرار نمیشن... قدرشونو بدنید
فرشته
12 تیر 90 13:12
سلام عزیزم حتما زایمان کردین که پیداتون نیست قدمش مبارک باشه مراسم ازدئاجشو ببینید انشاالله شمارو خیلی وقته لینک کردم به ما هم سربزنین خوشحال میشم
دانيال
13 تیر 90 13:37
سلام من مامان دانيال هستم . خوشحال ميشم كه به سايت دانيال يه سري بزنيد متشكرم مامان مهربون
دانيال
29 تیر 90 14:24
سلام خاله جوني جوني سايت قشنگي داريد ان شاءالله به سلامتي ني ني كوچولوتون را ببينيد عزيز دلم اگه دوست داشتي از طريق تلگراف به مدير سايت به من راي بده " كدم 67 " هست با احترام دن دني