مطهره مامانمطهره مامان، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه سن داره

مطهره توت فرنگی مامانی و بابایی

فروردین ماه1390 ماه هشتم بارداری

1390/2/17 13:49
نویسنده : زهرا
959 بازدید
اشتراک گذاری

سلام.امیدوارم جیگر مامان از پرحرفی هامخسته نشه!!!!!!!!خجالت

خوبی جیگر مامان؟؟قبراق و سرحالی؟؟؟دماغت چاقه؟؟؟قهقهه

اون تو بهت خوش میگذره؟؟؟عینک

مسلما این ماه ماه بسیار خاطره انگیزیه!اول بخاطر ورود بهار.بعدشم مسافرتو عید دیدنی و دید و بازدید و.............!ابرو

لحظه سال تحویل که من و بابایی خونه تهنا بودیم سال تحویل ساعت 2.51دقیقه بود.

دو تاییمون تا حدود ساعت 12.30 بیدار بودیم که علی جون که از سرکار اومده و خسته بود خوابید و گفت بیدارش

کنم.

اما خودم بیدار بودم.تو خواب و بیداری و خمار بودم که یه لحظه به خودم اومدم تی وی رو روشن کردم و دیدم دقیقا

10دقیقه از سال تحویل گذشته!!!!نگران

حسابی جا خوردمو دیدم پیام و تبریک رییس جمهور رو داره پخش میکنه!

خلاصه بلافاصله بابایی رو بیدار کردمو اونم ضد حال اساسی خورد.گریه

آخه هم اون لحظه می خواست دعا کنه،هم قرآن بخونه و هم عیدی مامانی رو بده.ناراحت

اما خوب دیگه نشده که بشه!!!!!!!

البته کلی تو این سال جدیدی واسه سلامتی و عاقبت به خیری شما نوگلمون دعا کردیم.چشم

انشاءالله که خوشبخت و سعادت مند بشی دلبندم.فرشته

بعد رفتیم بالا و عید رو تبریکیدیم.

بعدشم به مامان فرشته و بابا جون زنگ زدیم و تبریک و خلاصه به بقیه.تشویق

عصر هم ریحانه اینا اومدن و یه لباس بامزه جدید هم تنش بود که خیلی حرکات بامزه ای انجام میداد.

مخصوصا با یه کیف کوچولوش که مخصوص عیدی هاش بود فسقلی!!!!!!!!!!بغل

خلاصه قرار شد دوم فروردین ما هم بریم دسته جمعی تربت پیش خاله های بابایی!

آخه آقاجون کشیک داشتن اگه نه همون یکم حرکت می کردیم.خنثی

صبح 2فروردین حرکت کردیم به همراه عمه و آقا سجاد،عمو قاسم و زن عمو و نی نی ریحانه و حسین،آقاجون و

مامانیو و عمو رضا و بابایی و من و شما!البته بدون وجود خارجی!!!!!!!زبان

عمو قاسم تازگی پراید خاله لیلا رو خریدن و با اون اومدن.تشویق

همون اوایل راه ماشینشون خراب شد و ما بدون اینکه متوجه بشیم رفتیم.

نزدیکیای تربت متوجه شدیم که اونها بین راه موندن.

خلاصه ماشینشون درست شد و اومدن خونه خاله لیلا!خمیازه

نهار و خوردیمو خوابی زدیمو به گشت و گذار رفتیم.لبخند

روز بعد هم به بیرون شهر رفتیم و نهار اونجا بودیم.

آقایون هم یه دست والیبال توپ زدن.یه چیز جالب اینکه ریحانه و سعید نوه خاله لیلا کلی رقص بچه گونه انجام دادنو و

حسابی خندیدیم.قهقههخنده

البته اونجا من کمی اذیت شدم آخه با کمردرد ماه های آخرم و نبودن جایی که راحت تکیه بدم کمی واسم ناراحتی

ایجاد کرد.نگران

شبش رفتیم خونه دخترخاله و پسر خاله دیگه عید دیدنی!!!!!!!!!!!!!!

شبها هم سرو صدای آقایون از بازی فوتبال کامپیوتری گرفته تا عملی خوابو به ما حروم کرد.کلافه

 روز بعد هم نهار یه آبگوشت دبش خونه خاله لیلا زدیم

وبه اتفاق خانومها و بادست فرمون آزاده که تازگی گواهینامه گرفته  و ماشین قاسم آقا رفتیم توی شهر و بازار دوری

زدیم و چون ایام تعتیلات بود بیشتر مغازه وپاساژها بسته بود ومن فقط یه کیف خوشگل مارکدار کار تهران خریدم و برگشتیم...وعصر  حرکت کردیم سمت روستای خاله ربابه!لبخند

سرخاکها رفتیم و بعد اومدیم خونه وخاله اینا هم اومدن.

جاری دختر خاله لیلا از قشم چند قلم لوازم آرایشی آورده بود که به خاله سفارش کردم واسم بیاره و چندتایی ازش

خریدم.نیشخند

خلاصه شام رو با کلی خنده و بعضی کارهای لوس بازی پسرها خوردیم و از خاله اینا خداحافظی کردیمو اونا رفتن و

ما خوابیدیم.خمیازه

خوابیدنمون هم ماجرای خنده داری داشت.

توی حال مردها یه قسمت و خانوم ها یه قسمت .

ریحانه هم که نذاشت خواب درست و حسابی بکنیم و چندبار بهانه گرفت نصف شبی!!!!!!!عصبانی

فعلا اینا بود تا ببینم اگه مطلبی یادم اومد و از قلم انداختم واسه دخمر نازم بتعریفم.چشمک

صبح پس از صرف صبحونه و خداحافظی از خاله اینا راهی مشهد شدیم.

باز هم از عمو اینا جلو افتادیمو زودتر رسیدیم.

توی راه مه بسیار زیبایی بود که عمورضا ماشینو نگه داشت توی سربالایی و مادقیقا توی مه و ابرها بودیم.تشویقابله

بین مسیرمسجد آستان قدس ایستادیمو چیپس و پفک خریدیمو و پیش یه پسربچه کوچولو وزن مونو گرفتیمو وراه ا

فتادیم.

من65وبابایی 85!درست و غلطشو خدامیدونه!!!!!!!نیشخند

خلاصه خوردن اون چیپس همانا و ترشای مامان همانا!گریه

تا دو روز بعد سفر چنان حالم بد بود که مردمو زنده شدم.ناراحت

تاچند روز بعد هم هر جا عید دیدنی میرفتیم به هیچ وجه لب به آجیل و شکلات نمیزدم. استرس

کلی هم اون شب اول گلاب به روت بالا آوردم.سبز

آخه هردو شب خونه خاله های بابا غذای سنگین خورده بودم و معده درد حاملگی هم که جای خود داشت!!!!!گریه

بعد از اون بابا و مامان هم از سفر اومدن.خنثی

دایی حسین و زن دایی هم که اولین سفر دونفرشون در دوران عقد رو میگذروندن از اردوی راهیان نور مناطق جنگی

جنوب کشور اومدن و همگی دور هم جمع شدیم و حسابی خوش گذشت.از خود راضی

خاله لیلا اینا واسه سیزدهم اومدن مشهد که چون 13شلوغ میشد خیابونا تصمیم گرفتیم دوازدهم به بیرون شهر

بریم.مژه

اونروز رفتیم هفت حوض و روستاهای اطرافش و کلی خوش گذشت و مامانی و خاله لیلا و آقاجون کلی سبزی

کوهی از جمله موسیر تازه جمع کردن.لبخند

روز بعد مامان اینا به اتفاق هاشم آقا و فاطمه و مهدیه موچول خاله اومدن و نهار سیزده رو که آش رشته جانانه ای

بود،به اتفاق خاله لیلا و مامان اینا توی حیاط  صرف کردیم. خوشمزه

روزهای بعد هم عید دیدنی ها خونه ی ما شروع شد و از شیرینی های خانگی خوشمزه ای که قبل عید با مامان و

فاطمه و زن دایی زهره درست کرده بودیم از مهمانها پذیرایی کردم. کلی تعریف هم از اطرافیان شنیدم.خجالتآخه واقعا

خوشمزه و متنوع بود.از گردویی بگیر تا نارگیلی و بادامی و نخودی و..........چشمک

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)