خردادماه 1390ماه زایمان
یکم گذشت عسلم نیومدی! دوم گذشت فندقم نیومدی! سوم گذشت توت فرنگی من نیومدی! چهارم گذشت نفس من نیومدی! کجایی پس مامان جان؟ چشم انتظاری تابه کی؟ بی قراری تا به کی؟ صبوری تا به کی؟ خبر داری چند نفر رو علاف خودت کردی تربچه فنقلی؟ همه گفتن دوم میاد و شب عید اما نیومدی! همه با خاطر جمع گفتن سوم روز عید میای و فاطمه خانوم میشی نیومدی! از این به بعد که دیگه مناسبتی نیست!!! بی خیال مامانی این روزهای آخرهم دل مامان خوشه که فقط مال خودشی! پس هرموقع دوست داشتی بیا! بگذریم!!! دیروز خاله ربابه با...
نویسنده :
زهرا
18:35
اردیبهشت ماه1390 ماه نهم و آخر بارداری
این روزها من و بابایی داریم تو آسمونها حرکت میکنیم. دیگه چیزی نمونده مامان جان. الان که دارم این مطالبو واست مینویسم زیاد زیادش حدود14روز دیگه مونده تا فرشته کوچولو و هدیه آسمونمو تو ی آغوش بگیرم. وای باورم نمیشه!!! انتظار داره به پایان میرسه و من فقط دوهفته دیگه از دوران پرفراز و نشیب بارداریم باقی مونده!!! دارم مادر میشم. مادری به معنای واقعی!!!!! خدایای مهربونم خودت کمکم کن!!! همونطور که تا الان یار و یاورم و از همه بهم نزدیکتر بودی. خداجون دوست دارم دوست دارم دوست دارم............................................................ &nb...
نویسنده :
زهرا
16:12
فروردین ماه1390 ماه هشتم بارداری
سلام.امیدوارم جیگر مامان از پرحرفی هامخسته نشه!!!!!!!! خوبی جیگر مامان؟؟قبراق و سرحالی؟؟؟دماغت چاقه؟؟؟ اون تو بهت خوش میگذره؟؟؟ مسلما این ماه ماه بسیار خاطره انگیزیه!اول بخاطر ورود بهار.بعدشم مسافرتو عید دیدنی و دید و بازدید و.............! لحظه سال تحویل که من و بابایی خونه تهنا بودیم سال تحویل ساعت 2.51دقیقه بود. دو تاییمون تا حدود ساعت 12.30 بیدار بودیم که علی جون که از سرکار اومده و خسته بود خوابید و گفت بیدارش کنم. اما خودم بیدار بودم.تو خواب و بیداری و خمار بودم که یه لحظه به خودم اومدم تی وی رو روشن کردم و دیدم دقیقا 10دقیقه از سال تحویل گذشته!!!! حسابی جا خوردمو دیدم پیام و...
نویسنده :
زهرا
13:49
دی ماه1389ماه پنجم بارداری
ماه آغازحرکات حبابی و آرام پری دریایی هنوز یک روز از آغاز ماه پنجم شما گلم گذشته و مامان همچنان منتظر و چشم به راه!!! انتظار خیلی سخته ،اما خوشحالم که بیشترش گذشته و چهار ماه دیگه بیشتر به دیدن در دانه ام نمونده ! این روزها حالم خیلی بهتر ه! ویارم کاملا قطع شده اما همچنان به تنها غذای ویاردار یعنی... حالت تهوع میگیرم ! پریشب با بابایی حرکت کردیم سمت خونه مامان فرشته! البته بابایی قرار شد بره کشیک،حرم پیاده شد ، خداحافظی کردیم و بعد دایی حسین اومد دنبالم و اومدیم با هم دیگه...
نویسنده :
زهرا
13:48
بهمن ماه1389 ماه ششم بارداری
تو این ماه اتفاق زیاد نبود فقط مامان بود که چشم انتظار بهترین هدیه آسمونیش بود. بابایی داشت کم کم حجم کارهاشو کم میکرد تا به فکر کار جدید باشه! هنوز شما کوچولویی و فقط23هفته داری در روز 1بهمن89.22 هفته دیروز تموم شد. 12بهمن دهه فجر شروعش.پنج شنبه شب خونه خاله فاطمه جلسه ماهانه بود که اونجا هم بادخترخاله ها کلی درباره ی شما مامانی خودم گفتگو کردیم. عصرهمون روز خونه مامان روضه ماهانه داشتند که بعد روضه چون مامان تازگی غده پاشونو عمل سرپایی کرده و بخیه داشتند خونه رو بادخترها از جمله دخترخاله های مامان که از کاشمر اومده بودن، تمیز و مرتب کردیم و رفتیم خونه مهدیه اینا! شام استامبولی از رستورا...
نویسنده :
زهرا
13:47
آبان ماه1389 ماه سوم بارداری
ماه تکامل اندام های عزیزترین موجود درون من واقعا ماه زیبایی بود! آخه اواخر این ماه بود که اولین بار صدا و صورت جیگرمامانو دیدم! با دایی حسین و خاله فاطمه تصمیم گرفتیم پیش دکترم! بابایی ماموریت سه روزه شیراز بود. ساعت 6عصر وقت گرفتم و رفتیم! کلی شلوغ بود مطب و علافی کشیدیم تا بلاخره نوبت به ما رسید. خانوم دکتر بنده خدا خیلی خسته بود اما بازم با روی باز به استقبال ما اومد. اول از همه گفت روی تخت دراز بکشم. بعد یکم سوال کرد و بعد یهو مامانو خاله رو سورپرایز کرد! دستگاه صدای قلب جنینشو آورد. اول یه ژل سرد زرد رو شکمم که فکر کنم نه ...
نویسنده :
زهرا
13:46
آذرماه1389ماه چهارم بارداری
ماه دمیدن روح و زنده شدن عقل و احساس نفسم در چهار ماه و ده روزگی از هفته پیش تا این ماه که 24آذر ماه رفتی توی پنج ماه! حدود17هفته داری ،معده مامان شروع کرده به ناز آوردن و ترش کردن در حد تیم ملی ! مامان بزرگت میگن واسه اینه که بچه شروع میکنه به مودرآوردن و ترشای مادر هم شروع میشه ! اینو از مامان بزرگ خودم هم شنیدم . ما...
نویسنده :
زهرا
13:46
مهرماه1389 ماه دوم بارداری
ماه ویار و کمی درد و نفس تنگی اگه بگم این ماه مردمو زنده شدم ناشکریه اما همچینم کم نیومد. اما چیکار میشه کرد؟! چاره ای نداشتم! اما میشد تحمل کرد وقتی 7ماه بعد یه کوچولوی گوگولی مگولی بغلت بود و بهش شیر میدادی! واقعا لحظه ی زیباییست اون لحظه! خلاصه ماه دوم به خاطر ویار کمی که داشتم، زیاد نتونستم مسائل عبادی خوراکی را رعایت کنم. مامان بنده خدا واسه اینکه تقویتم کنه واسم یه شب کله پاچه پخته شده آورد. آخه میگن سیرابیش پرزهایی داره که فکر میکنم کمبود ویتامین ب رو جبران میکنه و چون ویار به علت کمبود همین ویتام...
نویسنده :
زهرا
13:44
شهریورماه1389 ماه اول بارداری
ماه خیلی خیلی شیرین و البته گیج کننده !. باورم نمیشد یه کوچولوی ناز توی دلم باشه و من عاملی واسه پرورش بدن ظریف و فسقلیش باشم20روز اول تقریبا خبرنداشتم که باردارم. اما 10روز بعدش ...! لذت بخش ترین لحظه زندگیم رو با تمام وجود احساس کردم... هم واسه همسر گلم و هم خودم!!! اما زود گذشت و وارد ماه دوم شدم. اون ده روز هم سرماخوردگی شدیدی گرفتم،اونم آخر تابستون و اول پاییز! وقتی جواب آزمایشو گرفتم و مثبت بود،اون موقع شب آخری بود که مامان و زهره و حسین و بابا در شمال بودن و قرار بود صبح روز بعد به سمت مشهد حرکت کنند. د...
نویسنده :
زهرا
13:42