مطهره مامانمطهره مامان، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه سن داره

مطهره توت فرنگی مامانی و بابایی

دی ماه1389ماه پنجم بارداری

1390/2/17 13:48
نویسنده : زهرا
751 بازدید
اشتراک گذاری

 ماه آغازحرکات حبابی و آرام  پری دریایی   

 

هنوز یک روز از آغاز ماه پنجم شما گلم گذشته و مامان همچنان

منتظر و چشم به راه!!!

 انتظار خیلی سخته،اما خوشحالم که بیشترش گذشته و چهار ماه

دیگه بیشتر به دیدن در دانه ام نمونده!

 این روزها حالم خیلی بهتره!

 

ویارم کاملا قطع شده اما همچنان به تنها غذای ویاردار یعنی...

حالت تهوع میگیرم!

 

 

پریشب با بابایی حرکت کردیم سمت خونه مامان فرشته!

البته بابایی قرار شد بره کشیک،حرم پیاده شد،

خداحافظی کردیم و بعد دایی حسین اومد دنبالم و اومدیم با هم

دیگه خونه!

مامان فرشته تازه از کلاس اومده بودن.

بعد بابا جون اومدن و نشستیم کمی با هم دیگه دور هم تخمه و

چای خوردیم.

 

راستی صحبت از سیسمونی شما عسلم هم شد.

 بعدش چون من کفش میخواستم بخرم،قرار شد من و مامان

فرشته رو دایی تابازار  برسونه،خودش بره  بعد خرید بیاد

دنبالمون.

خلاصه رفتیم شب بازار و من و مامان دوتا کفش تقریبا مثل هم

البته جنس کفش مامان چرم و مال من مخمل خریدیم.

یه دونه پیشانی بند بامزه و گرم هم واسه بابایی خریدم.

آخه کلاه نمی پوشه میگه موهام خراب میشه.

کفش رو هم در درجه ی اول واسه شما فندقم خریدمکه خدای

نکرده یهو زمین نخورم به شما صدمه وارد شه،بعد واسه کمر

خودم

آخه همه کفش هام پاشنه داره و حتی سه تا چکمم!

 

امسال زمستون باید قید چکمه رو بزنم چون پاشنه هاش خیلی 

خطرناکه حسن!!!

 

خلاصه دایی اومد و رفتیم خونه،خاله فاطمه  و هاشم آقا هم

اومدن.

واسه مهدیه جون یک لباس خریده بودن که بزرگش بود.

اونا که رفتن، قهوه تلخ رونشستم تماشا کردم.

تا کم کم خوابم برد.

صبح بعد نماز باباجون بیدارم کردن،دیگه نخوابیدم و  تا ساعت10

رفتم توی اینترنت و طبق معمول نی نی سایت!

اونجا واسه خودم کلوپ جدید باز کردم عزیزم.

 

خیلی سایته مفیدیه واسه قبل  بارداری-بارداری و بعد واسه بزرگ کردن شما تا نوجوانی  انشاءالله..! 

 

 

بعد که دیگه نای نشستن پشت صندلی رو نداشتم رفتم خونه

زندایی مرضیه پیش عرفان جون  کوچول موچول و عطیه!

تا1اونجا بودم بعد با آقاجان اومدیم خونه واسه نهار!

ساعت 3 بابایی اومد نهار خوردیمو از مامان جون و باباجون

خداحافظی کردیم  ورفتیم همایش با موضوع جنگ نرم تالار ابن

سینا!

دایی حسین بازندایی و خونوادش رفتن باغشون .شب چله ای شام

هم اونجاین.

خیلی دلم سوخت مامان فرشته  و باباجونو با تمام اصرارشون واسه

شام تنها بذارم اما چیکار کنم بابا همینه دیگه!

کاریش نمیشه کرد!

البته عذاب وجدانم کم شد وقتی مامان گفتن باید واسه شنبه که

امتحان دارم درس بخونم و باباهم میخوابن!

 

خلاصه داخل همایش کیک و آبمیوه دادن که مامان تا خورد ترشاش

دوباره شروع شد.

 

برگشتیم خونه،رفتیم بالا و یه لیوان آبلیمو خوردم تا بهتر شدم.

 اما تا واسه خواب رفتم خونه،حالم بداز بدتر شد.

 

تاگلوم اومده بود.

 دیشب مردم و زنده شدم.

نذاشتم طفلی بابایی هم درست و حسابی بخوابه.

اما امروز حال مامان خوب خوب شده و داره این مطالبو واسه

بهترینش می نویسه!

 

امروز بابایی یه ربع سکه از شرکت سلولوزی گلریز گرفت،آخه

چند وقت پیش من و بابایی رفتیم جشن زوج خوشبخت ایرانی و

رئیس گلریز گفت به اسم زن و شوهر هایی که علی و زهرا یا

فاطمه و علی باشه سکه میده .

شاید پس فردا برم دکتر!

 

آخه وقتش رسیده!

شاید یه سونوگرافی سه بعدی هم اوایل ماه هفت برم!

 

آخه خیلی عجله دارم روی ماهتو واضح ببینم تا تحمل دوماه 

باقیمانده هم واسم بیشتر بشه!!!

دوست دارم مهربونم،

همدمم،

مونسم،

انیسم،

مطهره من،

دخترکم...                          

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

حسین خواجوی پور
3 اسفند 89 1:01