مطهره مامانمطهره مامان، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

مطهره توت فرنگی مامانی و بابایی

بیوگرافی مختصر از من و علی

1390/2/17 13:38
نویسنده : زهرا
859 بازدید
اشتراک گذاری

من و همسرم در تاریخ 8/5/87 در حرم حضرت رضا

در مشهد ودر روزهای گرم تابستون ودر جوار امام هشتم به عقد دائم در

اومدیم.

اسم همسرم علی هستش!

جفتمون توی خونواده متوسط و مذهبی بزرگ شدیم.

همسرم کارشناسی مدیریت بازرگانی داره و اینجانب

دیپلم(کامپیوتر-گرافیک)هستم.تازگی هم علی عزیزم مشغول تحصیل کارشناسی ارشد در رشته

مدیریت دولتی هست.

حدود یکسالی با همه شیرینی ها و سختی هاش


(نمینویسم تلخی چون واقعا دور از انصاف و معرفته)

تو عقد بودیم

و درست در تاریخ عقد حرممون یعنی8/5/1388ازدواج
 کردیم!

بازهم توی یه روز داغ تابستونی البته با کلی شادی و
 

سرور

راستی دخترعمو کوچولو ریحانه هم درست 12روز

بعد از عقد بالای سر حضرت من و بابا به دنیا اومد.

خیلی بامزست!

الان2سالشه فسقل!!!

پسر عمو حسین هم که اون موقع6سالش بود. .

دوران مجردی و بی قیدی هردومون به پایان رسید

و وارد دنیایی با کلی مسئولیت و البته آزادی شدیم.

علی عزیزم روزها سرکار میرفت و حدود سه عصر

میومد منزل.

اوایل دورو برم شلوغ بود.

یا مامانم و فاطمه خواهرم با کوچولوی نازنازش مهدیه

که سه سالش بود میومدن

یا مادر شوهرم که طبقه بالای خونه بودن همراه

خواهرشوهرم زهرا که دوماهی از من کوچکتره!

خلاصه تنهایی رو با وجود وسایل جدید خونه حس

نمیکردم.

یه هفته ای با وجود غرور زیادی که داشتم نتونستم

آشپزی کنم!

خیلی سخت بود!

آخه خونه مامان یا غذای مورد علاقم سوپ جو درست

میکردم یاظرف میشستم و جارو میکردم!

حدود یه هفته بعد هم خون و خونریزی می کردم!

نترس مامانی!

مااهل بزن و بکش نبودیم منظورم با چاقوواسه

پوست کندن پیاز و خورد کردن سبزی و...!

خلاصش میکنم واست عزیزدلم ،تو یه سال اول

زندگیمون سختی زیاد داشتم.

خصوصا اینکه از مامانی دور شده بودم!

آخه یه دختر20ساله چقدر توان داره ؟؟؟

اختلاف نظراتمون با بابایی که بماند!اون دیگه جای

خود داشت.

هنوز کاملا بااخلاق و روحیات هم آشنا نشده

بودیم.

سلیقه هامون بگی نگی مثل هم بود اما از نظر

حجاب و سنگینی زن بابایی سخت گیر بود.

آخه چکار می تونستم بکنم؟

منی که همیشه با حجاب ساده بودم حالا بابا ازم می

خواست روبگیرم!!!!

بهار89در آزمون کلاسهای قرآنی شرکت کردم و الان

یه ترم گذروندم.(رشته تعلیم و تربیت اسلامی که هم

حفظ قرآن داره،هم روانشناسی کودک-خانواده-

موفقیت و...)

همشم واسه شما عزیز دلمه که دلم می خواد

بهترین،مودب ترین،سنگین ترین،مومن ترین و

خواستنی ترین دختر دنیا بشی،
که صدالبته همین الان دارم اون روزهارو میبینم!

کم و بیش این روزا با بابای اختلاف نظر داریم که البته

به قول قدیمیا دعوا نمک زندگیه!

البته خیلی زود آشتی میکنیم!

بیشتر جاها هم حساسیت زنونم باعثش میشه اما


چون بابا غرورش زیاده اگه تقصیر از من هم نباشه ،


بازم من کوتاه میام !


اونم از خدا میخواد و آشتی میکنه!



میشه گفت این اختلاف نظرها طبیعیه و هر کی بگه


ما نداشتیم دروغ محض گفته!


چه کار میشه کرد؟!
 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)