مطهره مامانمطهره مامان، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

مطهره توت فرنگی مامانی و بابایی

ورود شما گل مگولی به وجودم

1390/2/17 13:39
نویسنده : زهرا
2,004 بازدید
اشتراک گذاری

بعد از ازدواجم بگم!



اومدن شما نوگل باغ زندگیی من و بابا!



پیشاپیش ورودت به دنیا مبارک فرشته کوچک من

خداوندا

به درگاهت به سجده می افتم و تورا بخاطر همه نعمتهایت شکر

می گویم خدایا

بار دیگر از تو می خواهم من و دخترکم را در پناه خود حفظ

کنی آمین.!

واسه سلامتی تو دلبندم تصمیم به رژیم دارویی گرفتم.

اسفند 88یک چکاپ کامل دادم و خوشبختانه موردی نبود،

بلافاصله زیر نظر مرکز بهداشت شروع به مصرف داروی فولیک

اسید کردم و بعدش هم کارهای دندون و دندون پزشکی!5تا

دندون پرکردم!

سه چهار تای دیگه موند که کلاسام شروع شد و نتونستم ادامه

بدم.

تقریبا آخرای ماه رمضون سال89 بود!

شهریورماه بود.

یه روز یهو یه چیزی به دلم افتاد!

ای دل غافل!

چرا پری خانومی که سرماه و به موقعش میومد سروقتم

اینسری

نیومد!

فکرهای خفن از سر مامان گذشت اما دلشو خوش نکرد!




آخه حدود6ماهی بود کم و بیش منتظرت بودم!

اما دلو زدم به

دریا!

توکل به خداکردم و رفتم از داروخونه بی بی چک گرفتم

اومدم خونه!

هنوز نذاشته بودم دیدم بله!

ناناز مامان چه عجله ای

داره ورودشو به داخل شکمم اعلام کنه

(عزیزم تولدت

مبارک)!

باورم نشد!

همونجاکف زمین نشستم و دهانم باز بود!

یهو به خودم اومدم،

بلافاصله تا دیگران با خبر نشدن رفتم از آزمایشگاه نزدیک خونه

آزمایش خون گرفتم!

خانوم منشی گفت یه ربع بشینید همینجا تا جوابش حاضر بشه!



بعد یه ربع که واسم یه سال گذشت

اومد گفت اینم نتیجش مبارک باشه!

منو میگی دیگه چیزی نفهمیدم!

اونقدر مسیر آزمایشگاه تا خونه رو با احتیاط اومدم که خندم

گرفته بود به کارهام!



رفتم بلافاصله از یه گالری یه دونه کارت پستال و پاکت طراحی

شده وگل ربانی و... گرفتم.

اولین کاری که می کردم باید بابایی رو سورپرایز میکردم!

رفتم خونه داخل پاکت بچه گونه ای نوشتم بابایی بالاخره من اومدم.

تاریخ هم زدم!

جواب آزمایش خون رو هم تازدم گذاشتم داخل پاکت!

خیلی معطلی کشیدم تا بابا اومد خونه!

طبق معمول اومد گفت چه خبر؟

گفتم یه خبری واست دارم.

همسرکنجکاو من هم مثل همیشه شروع کرد به سوال کردن!



واسه اینکه تابلو نشه گفتم یه چیزی خریدم که دیدم بدتر

شد!

آخه بلافاصله موضع گرفت!

گفتم باباجان بهتره خودت بری توی اتاق داخل کشو اول دراور

رو ببینی!



اونم سریع رفت!

البته با یه نگاه تهدیدآمیز!

منم کمترازسی ثانیه صبرکردم،

دلم طاقت نیاورد رفتم!

دیدم پاکتوگذاشته روی تخت،داره هاج و واج تماشاش میکنه!



رفته بود توشوک!

احتمالا فهمیده بود قضیه از چه قراره!

خلاصه گفت این چیه؟!

گفتم دیونه متوجه نشدی؟



داری بابا میشی!!!



یکهو همونجوری افتاد روی تخت!

حالا خر بیار باقالی بار کن!

عوض اینکه بهم تبریک بگه ازبس هول بود شروع کرد به توصیه

کردن

{ تو از الان مال خودت نیستی-باید این کارو بکنی اون کارو

نکنی-اینو بخوری اونو نه-اینجا بری اونجا پاتو نذاری}



این بود خبردار شدن بابای نی نی!

بعدها که ازش سوال کردم گفت من هم پاکتو دیدم،

بو بردم یه خبرایی بوده باشه،

اما باورم نشده تا خودت گفتی!

خلاصه شدیدا سورپرایز شدند ایشون!

الان که دارم این خاطراتو واسه عسل خودم می نویسم

روز23/9/1389در یه روز نسبتا سرده آخرین ماه پاییز یعنی آذر

ماهه.

 به میمنت و مبارکی شما شکلات من امروز سه ماهت پر میشه و 

 میری تو چهار ماه!



اینم عکس جنین15هفته.



الان این شکلی هستی عزیز دلم.

اصلا هم مامانو اذیت نکردی این مدت.

نه ویار سختی و نه درد های زیاد!

دخمل گل مامانی!

به امید اینکه شما نفس مامان و بابا با زود گذشت زمان به دنیا بیای،

بزرگ بشی ،

و یه روزی مامان این مطالب رو تقدیم کنه به بهترین شکوفه

زندگیش تا ازش استفاده کنه و توی زندگیش به کار بگیره!





سه آذر ماه با مامان فرشته جون ساعت 7عصررفتیم سونوگرافی

دکتر ثامنیه(خیلی سن بالایه دکتره، (موش موش من )و البته به

تعداد سالهای عمرش با تجربه)!

دکترم خانوم دکتر غفرانیه، که

این دوره رو تحت نظرش هستم و بسیار زیاد توکارش تخصص

داره

(دکتر خاله فاطمه واسه مهدیه جون و مامان واسه نی نی آخر هم

بوده و مطبش هم فلکه احمد آباده)

واسم اولین سونوگرافی شما رو نوشت ،

واسه در درجه اول سلامتی جنین-سایز کیسه آب و دهانه رحم-

و مدت عمر جنین که مامانی فهمید نوگلم هنوز سه ماه و یه

هفتشه یعنی 13هفته

اینم عکس 13هفتگی!



البته این شما نیستی ها!

وقتی تموم شد با مامان از جنسیت سوال کردیم که ایشون گفت

احتمالا دخمر اما صد درصد نخیر!

خلاصه که من نزدیک بود بپرم رو هوا!



همونجا به مامانی یواشکی گفتم مطهره باباشه!

آخه بابایی از این اسم خیلی خوشش میاد و با اینکه قبل از سونو

ممکن بود پسر باشه صدات میکرد مطهره بابا!



عمه همون اوایل میگفت من خواب دیدم پسره،

البته هنوز معلوم نیست.؟!





راستی مامان قبل ازدواج دوستای زیادی داشت اما بعدش به خاطر بابا چون،

دوستام با زندگیم نمیخوندن،

گذاشتمشون کنار>

و فقط با یکیشون که دوست دو سال دبیرستانم بود ارتباط داشته

که اونم از موقعی که رفت سرکار سرش شلوغ شد و منم کم

کم ارتباطمو باهاش کم کردم!



بعدشم که عروس شد و من هم حامله ،تقریبا گذاشتمش کنار!



الان هر کی هست توی کلاسه اما بیرون کلاس کسیو ندارم!





راستی دیروز زندایی زهره و دایی حسین و خاله فاطمه با مهدیه و

مامان فرشته خونه ما بودن!

از صبح اومدن!

هاشم آقا و بابا سر

کارن و همینطور باباجون جونی!

دورش بگردم که تا4عصرکارمیکنه و وقتی میاد خونه با وجود

همه خستگیش حتی اگه بهونه گیری هم کنم بازم بروم

لبخند میزنه و...!

بگذریم!

جات خالی واسه نهار خورش

کرفس گذاشتم،

همه تعریف کردن،

بعدشم بابایی از سرکار اومد و نهار خورد!



درخصوص اسمت(البته توی فامیل ما یکی هست)ولی بین

اقوام بابایی نیست.

هم اینکه معنی قشنگی داره ،

یعنی زن تمیز و پاک و مطهر و از القاب حضرت زهرا(س) هستش!

ما هم که چون دوست داریم فاطمی بشی و راه این بانوی بزرگ

رو در پیش بگیری و الگوی زندگیت قرار بدی این اسمو واست

انتخاب کردیم

امیدوارم که مورد پسندت واقع شه. یکدانه ام











جاده زندگی پر از پیروزی و ناکامیست ،

از پیروزی ها مغرور و از شکست ها مایوس مشو.

غرور اگر بی اندازه و بیجا باشد تو را زمین خواهد زد و نا امیدی از

تو انسانی سرخورده و پژمرده خواهد ساخت.











دل نوشته های من



همه بیصبرانه انتظار دیدن شما رو می کشند و خیلی مشتاقند

بدونند عزیز دل مامانی چه شکلیه؟؟

ملوسکم دیگه چیزی نمونده

برای دیدن تو ثانیه ها رو می شمرم

برای دیدن تو من از این دنیا دل می برم

برای دیدن تو هزار بار می میرم

برای دیدن تو دوباره من جون می گیرم

خدای مهربون و بزر گ من

از تو بخاطر تمامی چیزهایی که به من بخشیدی هزاران بار

ممنونم.

بخاطر بزرگترین نعمتی که دارم بخاطر سلامتی خود و خانواده ام

این نعمت بزرگ را هیچگاه از ما نگیر.



آمین





ماه من این عکس های دوران مختلف و مراحل رشد جنینی رو

واست میذارم که خیلی بدرد دوران بارداری خودم خورده و از

اینترنت دانلودشون کردم!

انشاء الله درآینده ای نه چندان دور واسه شما و همسر نازنینت به

کار بیاد.
 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

حسین
2 بهمن 89 13:39
خیلی دلنوشته هات قشنگه ... بقول معروف دست زیبایی داری در وبلاگ نویسی. قبلا کشفت نکرده بودم. اما اگه میتونی مذهبی یا سیاسی مخصوصا برای فتنه هم اینقدر زیبا و با ذوق بنویسی؛ یک خبر به ما بده ...
توی وبلاگ ما هم بتونی بنویسی خوبه ...
www.cjf.ir
وبلاگ خودم: www.hkhajavi69.blogfa.com