مطهره مامانمطهره مامان، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

مطهره توت فرنگی مامانی و بابایی

شهریورماه1389 ماه اول بارداری

1390/2/17 13:42
نویسنده : زهرا
804 بازدید
اشتراک گذاری

ماه خیلی خیلی شیرین و البته گیج کننده !.

باورم نمیشد یه کوچولوی ناز توی دلم باشه و من عاملی واسه

پرورش بدن ظریف و فسقلیش باشم20روز اول تقریبا خبرنداشتم که باردارم.

اما 10روز بعدش ...!

لذت بخش ترین لحظه زندگیم رو با تمام وجود احساس کردم...

هم واسه همسر گلم و هم خودم!!!


 اما زود گذشت و وارد ماه دوم شدم.

اون ده روز هم سرماخوردگی شدیدی گرفتم،اونم آخر تابستون


و اول پاییز!

وقتی جواب آزمایشو گرفتم و مثبت بود،اون موقع شب آخری بود


که مامان و زهره و حسین و بابا در شمال بودن و قرار بود صبح روز

بعد به سمت مشهد حرکت کنند.

دیدم دارن شب بعد میان،خودمو به زور نگه داشتم تا رسیدن

مشهد خبر و بهشون بدم.

واسه همین با و جود خستگیشون تلفنی گفتم من و علی شب

میایم اونجا!

مرضیه و دایی و عرفان و عطیه هم از سه چهار روز قبل خونه

مامان بودن،آخه بنایی داشتن و داشتن نمای داخل خونه رو تغییر

میدادن.

فاطمه و هاشم آقا و مهدیه هم تازه از سفر تهران-شمال-اصفهان

برگشته بودن.

خلاصه همه دور هم جمع بودیم و مامان شام خوشمزه ای درست

کرده بودند.

از راه که رفتیم سریع پریدم از ماشین بیرون و مامان که به

استقبالمون اومده بودند رو غافلگیرکردم.

یواشکی توی گوشش گفتم دارین مادربزرگ میشین و منتظر

عکس العمل مامان نشدم و پریدم تو خونه.

سریع احوالپرسی

با آقایون رو تموم کردم و رفتم تو اتاق خانوما!

همه داخل اتاق بودن!

تا به فاطمه گفتم داری خاله میشی ،مرضیه و فاطمه پریدن بغلمو
یکی از این گونمو اون یکی از اون گونم بوس گرفت!

داشتن خفم میکردن،هنوز ولم نکرده بودن که زهره پرید وسط!

گفتم زندایی جون تو دیگه بفکر من باش!

خلاصه اون شب یه شب خاص و به یاد ماندنی در تمام عمر 23ساله
من شد!
 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

حسین
2 بهمن 89 13:41
به زن دایی زهره مهدیه و مطهره سلام مخصوص برسونی ها ...
زهره
6 بهمن 89 12:21
سلام عزیزم خوبی؟ نی نی کوچولوت چطوره خوبه؟ خیلی وبلاگ بامزه ای بود.