مطهره مامانمطهره مامان، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه سن داره

مطهره توت فرنگی مامانی و بابایی

آبان ماه1389 ماه سوم بارداری

1390/2/17 13:46
نویسنده : زهرا
1,087 بازدید
اشتراک گذاری

ماه تکامل اندام های عزیزترین موجود درون من

واقعا ماه زیبایی بود!

آخه اواخر این ماه بود که اولین بار صدا و صورت جیگرمامانو

دیدم!

با دایی حسین و خاله فاطمه تصمیم گرفتیم پیش دکترم!

بابایی ماموریت سه روزه شیراز بود.

ساعت 6عصر وقت گرفتم و رفتیم!

کلی شلوغ بود مطب و علافی کشیدیم تا بلاخره نوبت به ما رسید.

خانوم دکتر بنده خدا خیلی خسته بود

اما بازم با روی باز به استقبال ما اومد.

اول از همه گفت روی تخت دراز بکشم.

بعد یکم سوال کرد و بعد یهو مامانو خاله رو سورپرایز کرد!

دستگاه صدای قلب جنینشو آورد.

اول یه ژل سرد زرد رو شکمم که فکر کنم نه تنها من که شما

هم یخ کرده باشی جوجوی من!

تا گفت صدای قلب فقط میخواستم بال در بیارم.

اما تا دستگاه رو گذاشت و کمی جابجا کرد و صدایی نیومد یه

ترس بدی اومد سراغم.

خودمو کاملا ریلکس کردم تا بخاطر جمع شدن شکمم بد از

بدتر نشه،

اما تاصدای ضعیفی اومد و بعد هم دستگاه رو زیاد کرد و صدای

تپ تپ قلب ناز و کوچولوت اومد،

گل از گل مامان شکفتو اشک تو چشام جمع شد.

این اولین علامت حیات موجود داخل بطنم بود.

شاید تا قبلش باورش واسم سخت بود که ضربان قلب به این نازی

و شدیدی داشته باشی

اما از این به بعد واقعا باورت کرده بودم و بهت افتخار میکردم.

به خاطر همه تلاشی که اون مکان کوچولو واسه زیستن و حیات

انجام می دادی.

اونقدر ذوق داشتم که با اینکه خانوم دکتر بالا سرم بود و منم

اینهمه سر سنگین یهو گفتم الهی قربونش بشم با این قلب
کوچولوش

که دیدم خانوم دکتر هم داره لبخند میزنه به اینهمه ذوق و

شوق من!

خلاصه نشستمو خانوم دکتر یه دستمال بهم داد گفت ژل رو از
روی شکمم پاک کنم!

بعد هم یه سونوگرافی واسم نوشت!

یه آزمایش طول و دراز دوران سه ماهگی.

کمی هم سوال پرسیدم و اومدیم بیرون!

پایین که منتظر دایی حسین بودیم،سریع زنگ زدم به بابایی

که تازه رفته بود شاه چراغ واسه زیارت!

تاگفتم صدای قلبتو شنیدم کلی ذوق کرد و حمد و سپاس

خدای مهربون به خاطر نشانه حیات و سلامت شما نازنین من و بابا!

سه آذر ماه اولین سونوگرافی شما رو در سه ماه و یه هفته رفتم با

مامان فرشته که خدا رو شکر همه چیز سالم و نرمال بود.

بعد که اومدیم خونه چندبار به بابایی زنگ زدم اما جواب نداد،آخه

توی اتاق جلسه بود و جلسه مهمی داشتن اما من این چیزا رو

نمیفهمیدم!

باید خبر به این مهمی رو هر چه زودتر میدادم.

چندبار زنگ زدم جواب نداد دیدم یک دقیقه بعد خودش تماس

گرفت!

سریع گفتم باید مژده گونی بدی،زیاد معطل نکردمو گفتم قضیه رو.

شوکه شده بود.

صحبتهامونو کردیم و چون جلسه داشت زیاد اذیتش نکردم.

 

اما تا قطع کردیم دیدم پیامش اومد که من اصلا باورم نمی شه

که دارم دختر دار میشم.

وای یعنی میشه و ...!

همون شب عید غدیر بود و تولد بابایی عزیز!

اما چه میشد کرد؟!

اس ام اسی از راه دور واسش تبریک فرستادم.

البته اصل تولدش و هدیه هاش محفوظ بود.

حدودا دوروز بعد خونواده آقاجون واسش یه جشن مختصر

برگزار کردن.(دستشون درد نکنه)!

اون شب یعنی شب عید غدیر جلسه ی خونوادگی دایی اینا و

فامیل،خونه جواد آقا شوهر دختر خاله برگزار شد.

آخه اونا سیدن و این عید هم مختص اونا بود.

اونجا شما ناز نازمو به همه نشون دادم.

و همچنین جنسیتت رو.

حدود ده روز مونده به پایان چهار ماهگیت،

محرم شروع شد.

و با باباجون تصمیم گرفتیم مراسم هر شب دهه اول رو بریم

حسینیه امام خمینی که چون الان جامه الحسین در دست

تعمیره ،مراسم در حسینیه برگزار میشه!

بعد از مراسم هر شب هم میرفتیم حرم امام رضا(ع) هم واسه

تسلیت و هم زیارت و شکر گذاری واسه سلامت شما عزیزم!

آخه چهل شب از اول ماه چهارم مستحبه بعضی اعمال را انجام

بدی که انشاءالله لیاقت داشته باشیم و در حرم حضرت رضا به

این توفیق بزرگ برسیم.
 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)